loading...
عشق تنها
لایو بازدید : 2 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)
با همه پرستارا فرق داشت 17 سالش بود و از خانواده‌اي پولدار؛ همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد...
بیمارستان آیت الله طالقانی بود بعد از مجروحیت در عملیات والفجر 8، پرستار بود، اما با همه پرستارا فرق داشت 17 سالش بود و آن‌طور که خودش می‌گفت، از خانواده‌ای پول‌دار و بالاشهری بود. 

همواره آرایش غلیظی می‌کرد و با ناخن‌های بلند لاک‌زده می‌آمد و ما را پانسمان می‌کرد. با وجودی که از نظر من و امثال من، بدحجاب و ناجور بود، ولی برای مجروح‌ها و جانبازها احترام بسیاری قائل بود و از جان و دل برای‌شان کار می‌کرد. با وجود مدبالا بودنش، برای هم‌اتاقی شیرازی من لگن می‌آورد و پس از دستشویی، بدن او را می‌شست و تر و خشک می‌کرد.

یکی از روزها من در اتاق مجروحان فک و دندان بودم که ناهار آوردند. گفتم که غذای من را هم همین جا بدهند، ولی آن خانم پرستار مخالفت کرد و گفت: تو بهتره بری اتاق خودت غذا بخوری ... این‌جا برات خوب نیست.

با این حرف او، حساسیتم بیشتر شد و خواستم که آن‌جا غذا بخورم، ولی او شدیدا مخالفت کرد. دست آخر فقط اجازه داد که برای چند دقیقه موقع غذا خوردن آنها، در اتاقشان باشم، ولی غذایم را در اتاق خودم بخورم. 

واویلایی بود. پرستار راست می‌گفت. بدجوری چندشم شد. آن‌قدر هورت می‌کشیدند و شلپ و شولوپ می‌کردند که تحملش برای من سخت بود، ولی همان خانم پرستار بالاشهری، با عشق و علاقه‌ی بسیار، به بعضی از آنها که دست‌شان هم مجروح بود، غذا می‌داد و غذا را که غالبا سوپ بود، داخل دهان‌شان می‌ریخت.

یکی از روزها، محسن - از بچه‌های تند و مقدس‌مأب محل‌مان - همراه بقیه به ملاقات من آمده بود. همان زمان آن پرستار خوش‌تیپ! هم داشت دست من را پانسمان می‌کرد. خیلی مؤدب و با احترام، خطاب به محسن که آن طرف تخت و کنار کمد بود، گفت: 
- می‌بخشید برادر ... لطفا اون قیچی رو به من بدین ...
محسن که می‌خواست به چهره‌ی آرایش کرده و بدحجاب او نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار. هم پرستار و هم بچه‌ها از این کار محسن ناراحت شدند. دستم را که پانسمان کرد، با قیافه‌ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. وقتی به محسن گفتم که چرا این‌جوری برخورد کردی؟ او که با احترام با تو حرف زد، گفت: 
- اون غلط کرد... مگه قیافه‌شو نمی‌بینی؟ فکر می‌کنه اومده عروسی باباش ... اصلا انگار نه انگار این‌جا اتاق مجروحان و جانبازان است ... اینا رفته‌ان داغون شده‌ان که این آشغال این‌جوری خودش رو آرایش کنه؟
هر چه گفتم که این راهش نیست، نپذیرفت و همچنان بدتر پشت سر او اهانت می‌کرد و القاب زشت نثارش کرد. حرکت محسن آن‌قدر بد بود که یکی دو روز از آن پرستار خبری نشد و شخص دیگری جای او برای پانسمان ما آمد. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف.

هر‌طوری بود، از او عذرخواهی کردم که با ناراحتی و بغض گفت: 
- من روزی چند بار با پدرم دعوا دارم که به‌م می‌گه آخه دختر، تو مگه دیوونه‌ای که با این سن و سال و این تیپت، می‌ری مجروحانی رو که کلی از خودت بزرگ‌ترن، تر و خشک می‌کنی و زیرشون لگن می‌ذاری و می‌شوری‌شون؟ بخش‌های دیگه التماسم می‌کنند که من برم اون‌جاها، ولی من گفتم که فقط و فقط می‌خوام در این‌جا خدمت کنم. من این‌جا و این موقعیت ارزشمند رو با هیچ جا عوض نمی‌کنم. من افتخار می‌کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من اینا پاک‌ترین آدمای روی زمین هستند ... اون‌وقت رفیق شما با من اون‌جوری برخورد می‌کنه. مگه من به‌ش بی احترامی کردم یا حرف بدی زدم؟

هر‌طوری بود عذرخواهی کردم و گذشت.
شب جمعه‌ همان هفته، داشتم توی راهرو قدم می‌زدم که صدای نجوای دعای کمیل شیخ حسین انصاریان و به دنبال آن گریه به گوشم خورد. کنجکاو شدم که صدا از کجاست. ردش را که گرفتم، دیدم از اتاق پرستاری است. همان پرستار خوش‌تیپ و یکی دیگر مثل خودش، کنار رادیو نشسته بودند و دعای کمیل گوش می‌دادند و زارزار گریه می‌کردند.

یکی از روزهای نزدیک عید نوروز، جوانی که نصف چهره‌اش سوخته بود و صورت خودش هم چون بچه‌ی آبادان بود، سیاه بود و تیره، به بخش ما آمد. خیلی با آن پرستار جور بود و با احترام و خودمانی حرف می‌زد. وقتی او داشت دست من را پانسمان می‌کرد، جوان هم کنار تختم بود. برایم جالب بود که بفهمم او کیست و با آن دختر چه نسبتی دارد. 

به دختر گفتم:
- این یارو سیاه‌سوخته فامیل‌تونه؟
که جا خورد، ولی چون می‌دانست شوخی می‌کنم، خندید و گفت: 
- نه‌خیر ... ولی خیلی به‌م نزدیکه.
تعجب کردم. پرسیدم کیست که گفت: 
- این نامزدمه.
جاخوردم. نامزد؟ آن هم با آن قیافه‌ی داغان؟ که خود پرستار تعریف کرد: 
- اون توی جنگ زخمی شده و صورتش هم بر اثر موج انفجار سوخته. بچه‌ی آبادانه، ولی این‌جا بستری بود. این‌جا کسی رو نداشت. به همین خاطر من خیلی به‌ش می‌رسیدم. راستش یه جورایی ازش خوشم اومد. پدرم خیلی مخالف بود. اونم می‌گفت که این با این قیافه‌ی سیاه خودش اونم با سوختگی روی صورتش، آخه چی داره که تو عاشقش شدی؟ هر جوری بود راضی‌شون کردم و حالا نامزد کردیم.

من که مبهوت اخلاق آن پرستار شده بودم، به کنایه گفتم: 
- آخه حیف تو نیست که عاشق اون سیاه‌سوخته شدی؟
که این‌بار ناراحت شد و با قیچی زد روی دستم و دادم را درآورد. 

گفت: دیگه قرار نیست پشت سر نامزد خوشگل من حرف بزنی ‌‌ها ... اون از هر خوشگلی خوشگل‌تره.


لایو بازدید : 3 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)
دوستای گلم فقط

بخون وبخند 

.

دوستان کسی شاکی نشه ها ! قصد توهین به کسی رو ندارم ............


برو ادامه مطلب.........


لایو بازدید : 2 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)
توجه کردی ب بعضی از آدمااااا...

اونایی ک واقعا مهربون و خوب اند...

اونایی ک همیشه باهات راه میان...

اونایی ک حتی یکبار هم اخمشون رو ندیدی...

اونایی ک خودشون هزار تا درد دارن اما بازم ب درد تو گوش میدن...

اونایی ک با ی لبخندشون بهت قوت قلب میدن...

همونایی ک اگه نباشند واقعا نبودشون همه جا هست!!!!!

گاهی دلم میخواد این آدما رو اذیت کنم!!!!

جوری ک ناراحت بشند،فقط برا اینکه اخمشون رو ببینم!!!!!!

اما دریغ از ی اخم کوچیک...


تعداد صفحات : 9

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 83
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 58
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 40
  • بازدید ماه : 40
  • بازدید سال : 44
  • بازدید کلی : 777