عصري با مامان و بابا به سمت شمال راه افتاديم ، تا قبل از جاده هراز از راه پرديس كه مي رفتيم تقريباً شلوغ بود
بابا همش مي گفت اين طوري شلوغ باشه من مي رم دماوند و فردا صبح مي رم شمال
من و مامان هم راضي نبوديم ، مي گقتيم يا راه بازه مي ريم يا نيست بر مي گرديم.
خلاصه به سمت جاده هراز كه افتاديم ترافيك سبك شده بود و حركت ماشين ها روان بود ، وسط راه يكدفعه سمتي كه من نشسته بودم لاستيكش پنچر شد و خدا رحم كرد كه در قسمت وسيع جاده اين اتفاق افتاد و بابا تونستند جلوي يك رستوران بين راهي كه چراغاش روشن بود و يك مرد خير كه اتفاقاً آتشنشان هم بود نگه داره اون مرد آتشنشان كه انگار صاحب همون رستوران بين راهي هم بود زود به كمك بابا اومد و پنچري ماشين رو گرفتن من و مامان هم جلوي آتيش وايساده بوديم تا گرم بشيم.
من كه براي اون مرد و رزق و روزيش كلي دعا كردم آدم با ديدن چنين آدم هاي دلسوز و خداشناسي كيف مي كنه ، اميدوارم خدا تو تمام مراحل زندگيش دستشو بگيره و موفقش كنه.
خلاصه بعد از گرفتن پنچري يك چايي هم خورديم و راه افتاديم ۵ كيلومتر از پلور گذشته بوديم كه به چنان ترافيكي برخورديم كه اصلاً ماشين ها حركت نمي كردن ، بابا هم كه از اول ساز برگشتن مي زدن و رفتن به دماوند..
آخرش هم تصميم گرفتيم برگرديم تهران و بابا دور زد. و ما به شمال نرفتيم.
اما از فرداش مريضي من شروع شد از روز جمعه هم كه افتادم تو رختخواب و شنبه هم سركار نتونستم بيام.
اما امروز بهتر بودم و تونستم بيام سركار ولي همين طور سرفه مي كنم و دلم براي همكاراي بيچارم مي سوزه خوب.
خلاصه من فقط يك چيزي رو مي دونم و اينكه اون پنچري و اون رفت و برگشت همش يك حكمتي داشت و از نرفتن به شمال ناراحت نشدم.
موضوعات مرتبط : زمان حال زندگي من