loading...
عشق تنها
لایو بازدید : 4 یکشنبه 28 مهر 1392 نظرات (0)
سه شنبه تازه اوايل مريضيم بود و نمي دونستم چه مريضي گرفتم.

عصري با مامان و بابا به سمت شمال راه افتاديم ، تا قبل از جاده هراز از راه پرديس كه مي رفتيم تقريباً شلوغ بود

بابا همش مي گفت اين طوري شلوغ باشه من مي رم دماوند و فردا صبح مي رم شمال

من و مامان هم راضي نبوديم ، مي گقتيم يا راه بازه مي ريم يا نيست بر مي گرديم.

خلاصه به سمت جاده هراز كه افتاديم ترافيك سبك شده بود و حركت ماشين ها روان بود ، وسط راه يكدفعه سمتي كه من نشسته بودم لاستيكش پنچر شد و خدا رحم كرد كه در قسمت وسيع جاده اين اتفاق افتاد و بابا تونستند جلوي يك رستوران بين راهي كه چراغاش روشن بود و يك مرد خير كه اتفاقاً آتشنشان هم بود نگه داره اون مرد آتشنشان كه انگار صاحب همون رستوران بين راهي هم بود زود به كمك بابا اومد و پنچري ماشين رو گرفتن من و مامان هم جلوي آتيش وايساده بوديم تا گرم بشيم.

من كه براي اون مرد و رزق و روزيش كلي دعا كردم آدم با ديدن چنين آدم هاي دلسوز و خداشناسي كيف مي كنه ، اميدوارم خدا تو تمام مراحل زندگيش دستشو بگيره و موفقش كنه.

خلاصه بعد از گرفتن پنچري يك چايي هم خورديم و راه افتاديم ۵ كيلومتر از پلور گذشته بوديم كه به چنان ترافيكي برخورديم كه اصلاً ماشين ها حركت نمي كردن ، بابا هم كه از اول ساز برگشتن مي زدن و رفتن به دماوند..

آخرش هم تصميم گرفتيم برگرديم تهران و بابا دور زد. و ما به شمال نرفتيم.

اما از فرداش مريضي من شروع شد از روز جمعه هم كه افتادم تو رختخواب و شنبه هم سركار نتونستم بيام.

اما امروز بهتر بودم و تونستم بيام سركار ولي همين طور سرفه مي كنم و دلم براي همكاراي بيچارم مي سوزه خوب.

خلاصه من فقط يك چيزي رو مي دونم و اينكه اون پنچري و اون رفت و برگشت همش يك حكمتي داشت و از نرفتن به شمال ناراحت نشدم.

 

موضوعات مرتبط : زمان حال زندگي من


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 83
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 63
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 48
  • بازدید سال : 52
  • بازدید کلی : 785